loading...
مذهبی
سجاد بازدید : 56 یکشنبه 30 بهمن 1390 نظرات (0)

مردی گفت:خدایا با من حرف بزن و پرنده ای شروع به اواز خواندن کرد ولی مرد متوجه نشد مرد فریاد زد خدایا با من حرف بزن و رعد برقی در اسمان به صدا در امد ولی مرد نفهمید.مرد به اطراف نگاه کرد و گفت خدایا بگذار ببینمت و ستاره ای پرسو درخشید .مرد متوجه نشد.سپس مرد فریاد زد خدایا به من معجزه ای نشان بده و زندگی متولد شد ولی مرد نفهمید.مرد با نا امیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجای در نتیجه خدا پایین امد و مرد را لمس کرد ولی مرد پروانه را با دستانش از خود دور کرد و رفت.

{اگر درباره مردم قضاوت کنی فرصت عشق ورزیدن به انها را نخواهی داشت.}

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    TEENAGER

    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 12
  • بازدید کلی : 1,888