loading...
مذهبی
سجاد بازدید : 65 دوشنبه 01 اسفند 1390 نظرات (0)

{خاطره ای از شهید مهدی باکری}

به مناسبت شهادت در ۲۵/۱۱/۱۳۶۳

حمید سه ساله بود که مادرشان فوت کرد. از ان موقع نامادری داشتند. مثل مادر خودشان هم دوستش داشتن رفتیم خانه شان بیرون شهر . به من گفت{همین جا بشین من می ام} دیر کرد.پاشدم امدم بیرون ببینم کجاست. داشت لباس می شست:لباس برادر و خواهر های ناتنیش را. گفت {من ای جا دیر به دیر میام.می خوام هر وقت اومدم یه کاری کرده باشم.}

 

{خاطره ای از شهید علی محمودوند}

به مناسبت شهادت در ۲۲/۱۱/۱۳۷۹

انقلابی که به پیروزی رسید علی سر از پا نمی شناخت با خوشحالی در بسیج مسجد ثبت نام نمود بیشتر اوقات در مسجد بود و هر بار که به خانه باز می گشت یک دمپایی پاره به پا داشت وقتی معترضانه به او می گفتم {این چه وضعی است} نگاهش را به زمین دوخت و می گفت {مامان اشکالی نداره ان بنده خدایی که کفشهایم رابرده احتمالا احتیاج داشته است} ۱۷سال بیشتر نداشت  که شناسنامه اش را برداشت تا به جبه برود . گفتم{علی این کار را نکن در جبه از تو کاری ساخته نیست }کنار در ایستاد و پاسخ داد{مادر جان!شمابه من بگوئید بمیر می میرم ولی نگوئید نرو من انجا اب میتوانم که بدهم }بلاخره راهی جبه شد.

 

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    TEENAGER

    آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 20
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 20
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 25
  • بازدید کلی : 1,901